پس شروع كرديم......من با اجازه مامان ، بابا و دايي جان به خونه نازنين اينا اسباب كشي كردم .
اينكار چندتا خاصيت داشت ، اول اينكه من به اداره خيلي نزديك ميشدم .
دوم اينكه صبح ها به راحتي نازنين رو به مدرسه ميرسوندم و بعد خودم به مدرسه ميرفتم ، اما اگه خونه ما ميمونديم . من بايد تا تجريش ميومدم نازنين رو ميرسوندم و دوباره با طي همون مسافت به طرف مدرسه خودم بر مي گشتم.....كه اين زمان زيادي از وقت منو ميكشت.......
به هرصورت دوتايي شروع كرديم به درس خوندن .........من درساي خودم رو مرور ميكردم و به نازنين هم كمك ميكردم تا ساده تر مطالب درسي خودش رو ياد بگير .........
نازنين خيلي جدي و خوب اهميت اين مطلب رو درك كرده و بسيار عالي پيش ميرفت به گونه اي كه خيلي زود اثر اين تلاش دو نفره خودش رو توي نمرات نازنين نشون داد . ما در حاليكه خيلي جدي اين كار رو پيش ميبرديم برنامه ريزي لازم رو براي ميهماني شب جمعه كه دوستان نازنين در اون شركت داشتند رو هم پيگيري ميكرديم.
جدي تر از ما ليلا ،سپيده ،سعيد و داريوش دنبال قضيه بودند ، سپيده و ليلا براي اينكه همشاگرديهاي نازنين رو ذوق زده كنند . ترتيبي داده بودن تا دوستاني مثل حسن ، ابي ،شهرام و شهره در مراسم حضور داشته باشن.
بالا خره روز پنجشنبه از راه رسيد. بچه ها همه كارهاي لازم رو از تزيين خانه گرفته ، تا برنامه ريزي غذايي خيلي دقيق و عالي برنامه ريزي به انجام رسونده بودند.
پنجشنبه بعد از مدرسه ، نازنين رو به آرايشگاه رسوندم و خودم هم پيش هوشنگ رفتم و اون هم باز مثل دفعه گذشته سنگ تموم گذشت......اما اينبار نذاشتم حرفي بزنه سه تا صد تومني از توي جيبم در آوردم و بدون اينكه ببينه ، گذاشتم زير قاليچه ميز صندوقش وفقط موقعي كه داشتم خارج ميشدم..گفتم : هوشنگ جان قابل شمار رو نداشت يه امانتي زير قاليچه پيشخونت گذاشتم........باز بابت همه چي ممنونم .
قاليچه رو بالا زد و پول رو بر داشت و دنبال من تا بيرون اومد كه بذار تو جيبم ........اما هر كاري كرد نذاشتم . بالاخره رازي شد و تشكر كرد و گفت : ولي خيلي زياده............
گفتم : مگه يه مشتري چند بار تو زدگيش عروسي ميكنه.........اينم شيريني ناقابل عروسي ما .
با من روبوس كرد و گفت : دم شما گرم .
سوار ماشين شدم و به طرف آرايشگاه نازنين رفتم . هنوز حاضر نبود . يك ربع ساعتي منتظر شدم تا از در آرايشگاه خارج شد . زيبا تر از قبل به نظرم ميرسيد . ناگهان چشمم به سرويس جواهري خورد كه سحر بعنوان هديه براي نازنين آورده بود .
به نازنين گفتم : نازنين اين سرويس رو ............نذاشت حرفم تموم بشه گفت : خيلي قشنگه مگه نه ؟............
چنان با شعف و لذت اين جمله رو بيان كرد كه دلم نيومد اون حسش رو خراب كنم .
در حاليكه درم استرس ايجاد ميكرد، با لبخندي ظاهري كه اون متوجه ظاهري بودنش نشد ، گفتم : .....آره عزيزم قشنگه ......اما از اون با ارزش تر و زيبا تر خود تو هستي .... تو جواهر يكي يكدونه من.............................
با ناز گفت : چي گفتي عزيز دل من...........
تكرار كردم : تو زيباترين و با ارزش ترين جواهر عالم هستي.........
خنده اي كرد و دست انداخت گردنم و منو بوسيد............محكم و گرم.......
گفتم : عزيزم هم آرايش خودت رو بهم ريختي هم يه علامت گنده تو صورت و لباي من گذاشتي.................
در حاليكه قيافه جدي به خودش گرفته بود گفت : خوب تو هم مجازاتم كن .
چشماش رو بست و منتظر شد......
من هم لبهامو روي لبهاش گذاشتم و بي خيال آدمهايي كه از كنارماشينمون رد ميشدن شروع كردم به بوسيدن اون.......
تنها زماني به خودم اومدم كه ديدم دو بچه مدرسه اي شيطون و بازيگوش متحير و حيران واسادن كنار پنجره ماشين و با چشماي ور قلمبيده ، دارن ما دوتا رو نيگا ميكنن.
شيشه رو كشيدم پايين و گفتم : سلام.........
دستپاچه و با لكنت جواب دادن .
لبخندي زدم و گفتم : فيلم سينمايي بود ، واساده بودين و ما رو نيگا ميكردين..........
يكيشون بدون اينكه فكر كرده از روي سادگي و با هيجان گفت : نه آقا...... با حال تر بود......ب لافاصله انگار تازه متوجه حرفي كه زده بود
شده باشه گفت :آقا......آقا ......منظورمون.......
نذاشتم زياد اذيت بشن .......با خنده گفتم : ميفهمم.........خب فيلم سينمايي تموم شد.......بفرماييد .
پسر دوم دست اولي رو كشيد و از ما دور شدن اما هر چند قدم بر ميگشتن و ما رو نيگاه ميكردن.
از اين ماجرا دوتايي زديم زير خنده و بعد از چند لحظه ماشين رو روشن كردم و به طرف خونه راه افتاديم.
وقتي رسيديم تقريبا همه چي حاضر بود..... ليلا و سپيده مرتب دستور ميدادن و داريوش و بچه ها هم ميدويدن.
داريوش تا چشمش به من افتاد گفت : مگس بيباك مگه يه روز تنها و عاجز گيرت نيارم........منو گير اين دوتا شمر ذي الجوشن انداختي و رفتي پي كار خودت......... مثل خر دارن از من كار ميكشن.....
در همين زمان يدونه سيني خورد تو سرش و سپيده در حايكه نازنين رو ماچ ميكرد و قربون صدقه اش ميرفت گفت : اولا دور از جون..........
داريوش در حاليكه محل وارد آمدن ضربه تو سرش رو ميماليد. نيشش تا بنا گوشش باز شد و گفت : خواهش ميكنم..............
سپيده ابروش رو گره داد و گفت : تحفه.......منظورم دور از جون خر بود............
دوما : چشمت چهار تا ، تازه نصف وظيفه ات رو هم انجام ندادي .
سوما ُ به جاي روده درازي بدو برو دنبال كارت كه عقب هستيم . و به شوخي يه اردنگ حواله باسن داريوش كرد .
در همين زمان ليلا هم رسيد و ماچ بازار داغ داغ شد.
مهموني چون مربوط به دوستان نازنين بود و همه دانش آموز بودن. قرار بود از ساعت هشت شروع و حداكثر دوازده تموم بشه..........و تازه ساعت چهار و نيم بود....و ما وقت داشتيم تا يه كمي استراحت بكنيم و كمي هم غذا بخوريم.......چون نرسيده بوديم نهار بخوريم...............
ما به دستور ليلا به اتاق خودمون رفتيم و زندايي برامون غذا گرم كرد و توسط ليلا فرستاد بالا ما هم بعد از خوردن نهار موفق شديم دوساعتي تو بغل همديگه دراز بكشيم.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان خارجی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 12 فروردين 1395برچسب:, | 11:42 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود